کد خبر : 1281
تاریخ انتشار : سه شنبه 1 مهر 1404 - 19:58

عمل پیوند قلب، عشق و اراده پزشکان اهوازی به نجات جان بیماران

عمل پیوند قلب، عشق و اراده پزشکان اهوازی به نجات جان بیماران

قصه را نمی‌شود از نیمه بُرید و دوخت به خیال. قصه را باید از اول گفت، از تهِ خاک، از عمق گرما، از نخستین تپش‌های تُردِ امید در سینه‌ای که جز زخم چیزی نمی‌شناخت. باید برگشت به روزهایی که اهواز در فقر امکانات پزشکی به سر می برد و حتی اتاقی برای جراحی قلب وجود

قصه را نمی‌شود از نیمه بُرید و دوخت به خیال. قصه را باید از اول گفت، از تهِ خاک، از عمق گرما، از نخستین تپش‌های تُردِ امید در سینه‌ای که جز زخم چیزی نمی‌شناخت. باید برگشت به روزهایی که اهواز در فقر امکانات پزشکی به سر می برد و حتی اتاقی برای جراحی قلب وجود نداشت.

قصه از دل همین زمین داغ شروع شد.
از خاکی که هنوز بوی نفت می‌داد، اما دستش خالی بود. از شهروندانی که نفس‌شان سنگین بود، اما صبوری را از نخل‌های خمیده آموخته بودند؛ از پزشکانی که پا پس نکشیدند حتی آن‌گاه که همه‌چیز، علیه امید صف کشیده بود.

دکتر قلی‌زاده ، با موهایی که دیگر شباهتی به روزهای جوانی ندارند، با چشمانی که در قابشان خستگی هست، اما نومیدی هرگز، درباره آن روزها می گوید: از خواستن ها و تلاش های همکاران ما از جمله دکتر رمضانی و دکتر حیدری در سال ۷۴ وقتی که جراحی قلب در اهواز شروع شد، تا همین امروز، یک چیز هرگز عوض نشد‌ اینکه ما هیچ‌وقت، پشت مریض را خالی نکردیم.

کلامش آرام بود، اما در زیر هر واژه‌اش، رعدی نهفته بود. نفس عمیقی می کشد و دفتر خاطراتش را ورق می زند و می گوید: اولین‌ها همیشه سخت‌اند. اولین بخیه‌ای که دستت می‌لرزد. اولین شب بیداری‌ای که تا صبح، فقط مانیتور را نگاه می‌کنی و تپش را می‌شمری. اولین قلبی که ایستاد و اولین قلبی که احیاشد و ماند.

دکتر ناگهان سکوت کرد. نگاهش، جایی دورتر از اتاق بود. شاید برگشته بود به همان لحظه‌ها.
اما لبخندی زد و ادامه داد: سه سال پیش، اولین پیوند قلب اهواز انجام شد. با دست بچه‌های خودمان. تیمی از دل همین خاک. این یعنی ما توانستیم

نه اینکه همه‌چیز مهیا بوده باشد. نه. هیچ‌وقت، هیچ‌چیز مهیا نبود.
قصه‌ی پزشکی در خوزستان، قصه‌ی اتاق عملی‌ست که کولرش گاهی کار می‌کند، گاهی نه.
قصه‌ی آمپولی‌ست که باید سه ماه پیش سفارش می‌دادند.
قصه‌ی دارویی‌ست که اگر برسد، باید دعا کرد گمرک، با آن سر ناسازگاری نداشته باشد.
قصه‌ای که هر «اگر»‌اش، به جان انسان پیوند خورده است.

و با همه‌ی این‌ها، تیم پزشکان هنوز ایستاده اند.
هنوز اگر تلفن زنگ بزند و کسی با صدایی بغض‌گرفته بپرسد: قلب آمده. بیمار آماده است؟، همان موقع در طرفه العینی خود را به بیمارساان برسانند.
یکی می‌رود تا قلب را از بدن اهداکننده بگیرد.
یکی، بیمار را روی تخت، در گرمای اتاقی که تهویه ندارد، آرام نگه می‌دارد.
و یکی، کنج دیوار، دستانش را بالا گرفته و دعا می‌خواند تا ترافیک، نفسِ این قلب را نبُرد.

تا امروز، ده پیوند.
ده زندگی.
ده طلوعِ تازه در دل شب‌های تاریکی که فقط صدای وِنتیلاتور شنیده می‌شد.
ده مادر، که حالا شب‌ها، کنار فرزندانشان می‌خوابند.

شاید در دفتر وزارت، این عدد کوچک باشد.
اما اگر یک‌بار، فقط یک‌بار، در سالن انتظار ICU ایستاده باشی و مادری را دیده باشی که با چشم‌هایی پف‌کرده، لب‌های ترک‌خورده،
و دعایی خفه در گلو، دست دخترش را چنگ زده، می‌فهمی این ده تا، یعنی ده آسمان.
ده «نه» به مرگ.
ده «آری» به زندگی.
و حالا؟
یازده ماه است که قلبی پیوند نشده.
چرا؟
چون دارو نیست.
چون بودجه نیست.
چون تجهیزات نیست. اما قلی‌زاده می‌گوید:
ما هستیم. هنوز هستیم. هنوز تمرین می‌کنیم. هنوز به رزیدنت‌ها یاد می‌دهیم. هنوز منتظریم، اگر روزی، ناگهان، قلبی برسد، ما هم ایستاده باشیم.
می پرسیم: دلتان نمی‌گیرد؟
لبخند می زند. همان لبخند آشنا. لبخندی که تلخ است، اما هنوز به زندگی بند است.
دکتر می گوید: ما برای رفتن نیامده‌ایم. اگر قرار بود برویم، همان سال اول، همان روزی که برقِ اتاق عمل قطع شد، می‌رفتیم.

اینجا همه‌چیز، به قلب مربوط است.
به قلبی که در سینه‌ی یک پزشک می‌تپد.
به قلبی که در تن یک بیمار امید می‌زند.
و به قلبی که، هنوز هم، بی‌صدا، اما زنده، در سینه‌ی این شهر می‌کوبد.

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.